دوستای گلم سلام
من دیگه دارم می رم مسافرت و تا بعد عید نمی تونم آپ کنم
دلم برای همتون تنگ میشه و و از صمیم قلب آرزو می کنم که سال 92 براتون بهترین سالی باشه که تا حالا پشت سر گذاشتین (آمین)
روزه
مهندسه؟ آره اما....
اگه
تونستی کاری کنی که بنای دل کسی نریزه، ترک نخوره و نشکنه مهندسی...
اگه
تونستی کاری کنی که چرخ زندگی همه بچرخه مهندسی...
اگه
تونستی معادله ی زندگی کسی رو حل کنی یا لا اقل به همش نزنی مهندسی...
اگه
تونستی یه آینده نویس خوب باشی مهندسی...
اگه
تونستی نرم افزار مغز طرف مقابل رو نگفته درک کنی مهندسی...
یکى از بهترین و قابل توجهترین
کشتىهاى «غلامرضا تختى» با «پتکوف سیراکف» قهرمان نامدار بلغارستانى بود.
هر دو
به دور نهایى رسیده بودند. شگرد سیراکف، فن «بارانداز» سریع و بسیار فنى بود. کشتى
که شروع شد، تختى یکبار «زیر» گرفت و سیراکف را «خاک» کرد و پاى او را در «سگک» خود گیر انداخت.
سیراکف روى سگک مقاومت کرد و کشتى «سرپا» اعلام شد...
غلامرضا
زیر گرفت و او را خاک کرد و باز هم پاى او را در سگک خود، تحت فشار قرار داد.
دقیقه
سوم کشتى بود. فشار سگک موجب ناراحتى شدید پاى سیراکف شد. او با دست به پایش اشاره
کرد. تختى که متوجه ناراحتى او شده بود، سیراکف را رها کرد و از جا بلند شد. فریاد
اعتراض تماشاچیان بلند شد که چرا این کار را کردى؟
تختى
ایستاده بود و سرش پایین؛ او در برابر همه این فریادها سکوت کرده بود. سیراکف که
این عمل جوانمردانه را از حریف خود دید، منتظر داور نشد و خودش دست تختى را به
عنوان برنده بلند کرد.
زندهباد
تختى، مرام و مردانگى بىنظیرش
«روحش شاد و یادش گرامى»
آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار
بود و هزار دینار طلا در کمر داشت...چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت
باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به
خرابه اى رسید.
زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده
بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت...!
عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان
مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه
آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم !
مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون
آن را بریان مى کنم .
عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز
پرسید.
گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون
کشته اند .
او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى
چیزى طلب کند.
عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست .
بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند
و به سقایى مشغول شد...
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . مردى در پیش
قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.
چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد!
از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم
. اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !
عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت
حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم
و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در
پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد ...